آرمینا جون  آرمینا جون ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

آرمینا جون دلیل زندگیمون

آرمینای کوشا

الهی مامان فدات بشه که وقتی رو شکم میخوابونیمت سعی میکنی سینه خیز جلوتر بری و چند میلیمتر بیشتر نمیتونی بری ولی تلاشت قابل تقدیره !این تلاشت وقتی بیشتر شد که 28 آذر مامان ماری ظرف هندونه رو جلوت گذاشت و تو به هر آب و آتیشی میزدی تا بتونی بگیریش برای شکمت خیلی تلاش میکنی شکمو ی مامان!!!! اینم چند نمونه از تلاشت: الهی مامان برات بمیره که اینقدر خوش خنده ای و تو سختی ها هم میخندی اینم قیافت پس از تلاش فراوان و حرکت چند میلیمتری: اینم  حالت استراحتت:مامان قربون پاهات که دو هفته است کف پاهاتو به هم میچسبونی و حسابی بالا میکشی:   ...
30 آذر 1392

آرمینای هندونه، .

 انار دونه دونه آرمینای هندونه، آرمینای دردونه ،آرمینا جون یه دونه: عزیزم 5 شنبه 29 آذر مامان ماری میخواست شب یلدا بگیره شمارو تو هندونه نشوندیم که برات میذارم گلم: قربونت برم که مثله هنرمندها رو فرش قرمز به دوربینها نگاه میکردی: ...
30 آذر 1392

مامان ماری ، عشقش و هنر های دستیش

عزیزم اگه هزار بار دست مادرم رو ببوسم بازم کمه . مامانم مهربون ترین و دوست داشتنی ترین مامان دنیاست. خیلی هنرمنده و همینطور عاشق اولین نوه اش یعنی شماسه و کلی لباس برات بافته که همه اونارو دوست دارند  و چقدر بهت میاد گلم . برات یه پتو و 6 تا بافت و 4 تا کلاه بافته که بینظیره . عزیزم بزرگ شدی حتما برای مامان ماری جبران کنه و دستهای مهربونشو ببوس . اینم چند تا نمونه از کارهای هنری مامانم: مامان ماری و آرمینا خانم: تربچه نقلی مامان:     ...
30 آذر 1392

هدیه بابا اکبرت برای اولین یلدات

عزیزم بابا اکبر خیلی دوست داره تو هم ارتباط خوبی باهاش داری و حسابی با بابام میخندی و ذوق میکنی . آخه تو هم میدونی که بابام مهربون ترین و بهترین بابای دنیاست. میبوسمش هزار بار بابا اکبرت برای شب یلدا برات یه دست لباس خوشگل و یه عروسک زرافه خرید. دستشون درد نکنه . انم عکس لباست که بهت خیلی میاد.(عکس زرافه رو پست بعدی میذارم): مبارکت باشه عسلکم! ...
30 آذر 1392

اولین سفر هوایی آرمینا خانم

عسل مامان اولین سفر هوایی رو از تهران به رشت روز دوشنبه  25/9/1392ساعت 6.30 (البته ساعت پرواز 6.5 دقیقه بود که نیم ساعت تاخیرداشت)با هواپیمایی ایران ایر و هواپیما فوکر شماره پرواز 245 و شماره صندلی 8a انجام دادی .قرار بود 4 شنبه با دایی و خاله و زن دایی بریم که چون مامان ماری حسابی برات بیتابی میکرد . قرار شد دو روز زودتر من و شما بریم و بابا هم 5 شنبه بعد از کار به ما پیوست و روز 5 شنبه مامان ماری برامون تدارکات یلدا رو انجام داد.(آخه یلدا امروز شنبه میشد که همه سر کار بودند و نمیشد رشت موند و مامان ماری بدون بچه هاش یلدا نمیگیره و هرسال آخرین هفته برامون یلدا میگیره که امسال شما هم تو جمع ما بودی البته پارسال تو شکم مامان بودی جوجه.)...
30 آذر 1392

کفشهای مامان

عزیزم مامان که تو بارداری شما حسابی ورم کرده بود از ماه 6 دیگه هیچ کدوم از کفشاش اندازش نشدو مجبور شد3 سایز بزرگتر کفش بخره یعنی از 37-38 به 40 رسید تازه اداره هم که مینشست پاش مثله یه پرتغال باد میکرد  و از بالای کفش میزد بیرون و 2 بند انگشت فرو میرفت حسابی ورم کرده بودم و حسابی وزن اضافه کردم. هرکی منو میدید تعجب میکرد و میگفت و اشکال نداره میگن مادری که تو بارداری زشت بشه بچش قشنگ میشه و دکترم هم گفت ما میگیم بچه قشنگی مامانشو دزدیده . حسابی زشت و بیریخت و چاق و ورم کرده بودم. اما همه اینها با وجود تو پذیرفتنی بود مامان حسابی در تلاشه تا لاغر بشه که هنوز به وزن قبلی بر نگشته. ولی چیزی که مامان رو حسابی خوشحال کرد این بود که هفته...
30 آذر 1392

عسلم امشب یلدا ست و تولد خاله المیرات:

  عزیزم امشب شب یلداست  و تولد تنها خواهرم  و تنها خاله شما المیراست و خواستم اینجا به همراه شما تولدش رو تبریک بگم و براش عمری طولانی پر از سلامتی و موفقیت و خوشبختی و خوشحالی آرزو کنم و از همین جا روی ماهشو میبوسیم. یادت باشه که خاله المیرات خیلی دوست داره. المیرا جان خواهر زیبا و دوست داشتنیم:    تولد ، تولد ،تولدت مبارک   عزیزم تولد ت مبارک             هزار سال زنده باشی!!!     عزیزم همه آرزو های خوب مال تو باشه ...
30 آذر 1392

آرمینا جونم تو جعبه

چند وقت پیش یعنی وقتی شما 3ماه و 29 روزت بود زودپزم خراب شده بود و با مامان ماری رفتیم زودپز خریدیم 800 هزار تومان ناقابل هم دادیم. شب هم زودپز رو باز کردیم و مامان ماری گذاشتت تو جعبه شما هم کلی ذوق کردی و زبونتو در آوردی کاری که از 3 ماهگی انجام میدادی شاید لثت میخارید این کارو میکردی. بعضی وقتها هم که ذوق زده میشی زبونتو در میاری مثل اینجا: ولی بعد چند دقیقه جعبه کج شد و شما هم که ترسو..... گریه کردی.و مامان ماری کلی قربون صدقت رفت .مامان ماری حسابی لوست میکنه ها..... خدا به داد من برسه!!! ...
25 آذر 1392

ماجرای زردی نداشته آرمینا خانم

عزیزم وقتی بچه اول که باشی خیلی عزیزی داشتنت سراسر هیجانه ،دلواپسیت بیشتره. چون تجربه ای پدر مادر ندارن بچه حسابی زجر میکشه و اسیر بی تجربگی مامان و باباش میشه. شما هم از این امر مستثنی نبودی. وقتی دنیا اومدی . مامانبه خاطر فشار خون بارداری به جای 1 روز 2 وز تو بیمارستان بستری بود.عصری که تو دنیا اومدی شبش پیش مامان بودی آروم و مظلوم خوابیده بودی. فقط مامان بنابر سفارش دکتر و مشاور ها هر 2 ساعت به شما شیر میداد.  برای اینکه قندت پایین نیاد و شیرم سرازیر بشه  مدام بهت شیر میداد تو هم برعکس جثت مهارت و قوت خاصی و مکیدن داشتیی و داری. من وقت شیر دادن هیچ چیزی حالیم نبود انگار نه انگار که کلی بخیه دارم و سرم تو دستمه روزهای اول چ...
25 آذر 1392